بی هیچ اندیشه ای؛دریا را بنگر...



بلاخره باید از یه جایی شروع کرد

هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد

تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 

ولی خب باید از یجایی شروع کنی وبیای سراغ خودت،حست

بجای قهر کردن ببینی چته

الان نمیدونم چم هست

ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرار واسم نذاشته



بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچکسیو دورم نداشتم کاش تنهای تنها بودم 

کاش از اون اول اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه

بعضی وقتا داشتن ادمای نزدیک بیشتر از هرچی میتونه بهت اسیب بزنه میتونه فکرتو درگیر کنه میتونه قلبتو بشکنه شاید خواسته و ناخواسته اذیتت کنن

یه وقتایی ادما خیلی دوست نداشتنی میشن

یه وقتایی ارزو میکنم کاش همون ادم گوشه گیر و تنها بودم کاش حتی یبارم کسی در این اتاقو نمیزد و وارد نمیشد کاش هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم


خیلی وقتا به خودم میام میبینم دندونام درد گرفته و فکم در حال شکستنه

حتی یه وقتایی از منقبض شدن فکم و فشار زیاد از خواب بیدار میشم و باید دو طرف صورتمو بگیرم و هی به خودم بگم اروم باش چیزی نیست دیگه دندوناتو فشار نده 

اکثر اوقات اونقدر غرق فکرم که نمیفهمم دارم چه بلایی سر دندونام میارم 

اونقدر غرق فکرم که انگار توی ایمون دارم راه میرم و حس میکنم مثل یه پر کاهم و بادمنو میبره و خوب قانون جاذبه زمین نمیزاره و میخورم تو درو دیوار یا دستو پام گیر میکنه به وسیله هاو تاااااااااااق چیزی میشکنه 

خیلی وقتا از فکر زیاد دیگه دندون فشار دادن هم جواب گو نیست و ییه راست میره سراغ معده ادم تو یه لحظه میتونی هرچیزی که خوردی و نخوردی و بالا بیاری و یه درد مزمن که روحتو میکشه با خودت همراه کنی 

امشب اومدم مثل ادم بخوابم و عادتی که بیشتر از یکماه ترک کنم

خوابیدم اما با چشم باز وسر سه ساعت الارم معدم صداکرد

حقم داشت چه معنی داره وقتی اینقدر فکر مضخرف داری که میتونی خودتو باهاشون دار بزنی بگیری بخوابی،وقتی نیمه شب میشه بیدار بشی و دلت بگیره چرا بخوابی 

وقتی میشه از دردو سرگیجه و حالت تهوع به خودت بپیچی چرا بخوابی!

خلاصه اینکه با همه این چیزا یه لحظه دلم به حال خودم سوخت نمیدونم خودم با خودم اینکارارو کردم یا بقیه

امشب با این حسای درد اور بعد از کلی وقت خوشحال شدم که انگار داره گریه ام میگیره و میتونم یه دل سیر گریه کنم تا شاید از این حجم سنگینی که روی قلبم سنگینی میکنه کم کنم اما چشمای ادمم برات ناز میکنن و غیدگر از دو قطره هرچی زور زدم نتونستم گریه کنم:|


از بزرگ شدن خوشم میاد 

کلی حس و حالای ادم تغییر میکنه 

هرچی بیشتر به جلو میری بیشتر یاد میگیری،بیشتر کنار میای و خودتو وفق میدی بیشتر لذت میبری،صبور تر میشی

بزرگ شدن چیز باحالیه؛ازش خوشم میاد

مثل دیدن یه نوازنده که لباسای مشکی براق پوشیده لاک مشکی زده گوشاش پر از گوشوارست و کلی انگشتر داره و گیتار الکتریک میزنه و بالا پایین میپره 

مثل گوش دادن به راک میمونه^^


یه امشبو بزار عاشق بمونیم

عاشق چیو نمیدونم 

فقط یه حسی توی بدن ادم چرخ میزنه

شایدم الان از زندگی خوشم‌میاد 

شاید فقط متنفر نبودن حس خوبی بهم داده 

شاید یه وقتایی یه چیزایی ریزی به چشمت میاد توی اسمون تاریک شب 

شاید چراغای روشن شهر شاید بادی که از پنجره ماشین میخوره به صورتت

شاید یه اهنگ که معنیشو هم حتی نمیفهمی

شاید یه زبون دیگه 

ولی هرچی که هست قشنگه 

امیدوارم توی دل شمام بیادو چرخ بزنه


من هر وقت چیزی اذیتم کرد و تحملش واسم سخت شد و فکرش روانمو داغون کرد 

یه چیزیو جایگزینش میکنم تا بجاش به اون فک کنم 

شاید راه حل درستی نباشه یا دائمی نباشه÷

ولی راه حل خوبیه 

اون اشغال قبلیو راحت میتونی بندازی تو سطل اشغال بعدم بزاری دم در تا شهرداری ببردش^_^


عصر امروزتوی ماشینسر یه بحث الکی یه دعوای حسابی داشتیم

گریم گرفته بود و روی اشکام کنترلی نداشتم دلم میخواست گوشامو بگیرم و هیچی نشنوم هیچ کدوم از حرفاشو 

به جفتشون میگفتم ساکت شید حرف نزنید 

نمیخواستم صدای دعوا و بحث بشنوم

توی ماشین توی اون شلوغی توی اتوبان میترسیدم 

وقتی ساکت شدن محکم روی چشمام میکشیدم تا گریم بند بیاد  برام مهم نبود بیرون کسی ممکنه منو ببینه اشکامو ببینه چشمای سرخمو بیینه دیگه هیچ صدایی غیر از خرخر رادیو نمیومدو ماشین ساکت بود

 

چشم دوخته بودم به کوهها،اسمون کثیف شهر،به نارنجی اسمون 

غروب خورشید

داشتم با نقاشی خدا خودمو سرگرم میکردم چشمام با رنگ ها بازی میکرد

 

رسیدم خونه و برای جمعو جور کردن خودم ازاد کردن فکرم 

 لباسارو از روی بند جمع کردم چای دم کردم عود روشن کردم

روی اپن دسمال کشیدم لباسای روی تختو گذاشتم توی کمد 

تا فکرم تخلیه بشه و وجودم خالی 

 

دیگه نه عصبی بودم نه خشمگین نه افسرده 

به هیچی‌فک نمیکردم فقط خودمو انداختم وسط جریان زندگی

خودمو گداشتم توی اشپزخونه گرم مامانم خودمو غرق کردم توی صدای قناریم

 

بوی چای دارچین پیچیده بود توی خونه و من از بو کشیدنش سیر نمیشدم


یه امشبو بزار عاشق بمونیم

عاشق چیو نمیدونم 

فقط یه حسی توی بدن ادم چرخ میزنه

شایدم الان از زندگی خوشم‌میاد 

شاید فقط متنفر نبودن حس خوبی بهم داده 

شاید یه وقتایی یه چیزایی ریزی به چشمت میاد توی اسمون تاریک شب 

شاید چراغای روشن شهر شاید بادی که از پنجره ماشین میخوره به صورتت

شاید یه اهنگ که معنیشو هم حتی نمیفهمی

شاید یه زبون دیگه 

ولی هرچی که هست قشنگه 


خیلی وقتا به خودم میام میبینم دندونام درد گرفته و فکم در حال شکستنه

حتی یه وقتایی از منقبض شدن فکم و فشار زیاد از خواب بیدار میشم و باید دو طرف صورتمو بگیرم و هی به خودم بگم اروم باش چیزی نیست دیگه دندوناتو فشار نده 

اکثر اوقات اونقدر غرق فکرم که نمیفهمم دارم چه بلایی سر دندونام میارم 

اونقدر غرق فکرم که انگار توی اسمون دارم راه میرم و حس میکنم مثل یه پر کاهم و بادمنو میبره و خوب واقعیت زمین نمیزاره و میخورم تو درو دیوار یا دستو پام گیر میکنه به وسیله هاو تق چیزی میشکنه 

خیلی وقتا از فکر زیاد دیگه دندون فشار دادن هم جواب گو نیست و یه راست میره سراغ معده ادم تو یه لحظه میتونی هرچیزی که خوردی و نخوردی و بالا بیاری و یه درد مزمن که روحتو میکشه با خودت همراه کنی 

امشب اومدم مثل ادم بخوابم و عادتی که بیشتر از یکماه ترک کنم

خوابیدم اما با چشم باز وسر سه ساعت الارم معدم صداکرد

حقم داشت چه معنی داره وقتی اینقدر فکر مضخرف داری که میتونی خودتو باهاشون دار بزنی بگیری بخوابی،وقتی نیمه شب میشه بیدار بشی و دلت بگیره چرا بخوابی 

وقتی میشه از دردو سرگیجه و حالت تهوع به خودت بپیچی چرا بخوابی!

خلاصه اینکه با همه این چیزا یه لحظه دلم به حال خودم سوخت نمیدونم خودم با خودم اینکارارو کردم یا بقیه

امشب با این حسای درد اور بعد از کلی وقت خوشحال شدم که انگار داره گریه ام میگیره و میتونم یه دل سیر گریه کنم تا شاید از این حجم سنگینی که روی قلبم سنگینی میکنه کم کنم اما چشمای ادمم برات ناز میکنن و غیر از دو قطره هرچی زور زدم نتونستم گریه کنم:|


بلاخره باید از یه جایی شروع کرد

هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد

تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 

ولی خب باید از یجایی شروع کنی

بجای قهر کردن ببینی چته

الان نمیدونم چطوریم

ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرار واسم نذاشته

 


یه درخت خشک و بی بر میون کویر داغ

توی ته مونده ذهنش نقش پر رنگ یه باغ

شاخه سبز خیالش سر به آسمون کشید

بر رو دوشش همه پر شد ز اقاقی سفید

 

شاخه سبز خیالش سر به اسمون کشید
برودوشش همه پر شد ز اقاقی سفید 

زیر سایه خیالی کم کمَک چشماشو بست

دید دوتا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست

 

اولی گفت اگه بارون باز بباره توکویر
دیگه اما سررسیده عمر این درخت پیر
دومی گفت که قدیما یادمه کویر نبود
جنگل و پرنده بود و گذر زلال رود

گفتن و از جا پریدن با یه دنیا خاطره

اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها